پایگاه شهیدبهزادطهمورثی

تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ هست و هر گونه کپی برداری و سواستفاده از تمام جزئیات پیگردقانونی دارد

پایگاه شهیدبهزادطهمورثی

تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ هست و هر گونه کپی برداری و سواستفاده از تمام جزئیات پیگردقانونی دارد

پایگاه شهیدبهزادطهمورثی
ایران شــده گــلـشنـ از روے ڱل شهیــد هرکجـــا گذرے ڪنے بود ڪوے شــهـــیــد
ازخــاڪ وطنـ ز هر ڪجا بردارے اید بہ مۺامـ جـــــانـ از او بۅے شہـــــــیـــد

سلام خدمت دوستان گرامے

(ونزعنا ما فی صدورهم من غل إخوناعلی سررمتقابلین)

ما ائینه دلهای پاک انها را از کدورت کنیه حسد و هر خلق ناپسند بکلی و پاکیزه سازیمـ تاهمه با هم بردار و دوستدار هم شوند



شهیدانـ ائینه پاکی هستند جان را به تن خریدن و .......


پیام های کوتاه
  • ۲۱ اسفند ۹۵ , ۲۳:۴۰
    ......
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۰۰ - نباتِ خدا
    اهان :/
  • ۲۶ مرداد ۹۶، ۱۱:۲۸ - مهندس رضا عباسی
    سلام

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

گونی بزرگی بر دوشش داشت و در سنگرها جیره غذایی پخش می‌کرد. 


بچه‌ها هم شوخیشان گل کرده بود. 


می‌گفتند: 

اخوی، دیر آمدی، می‌خواهی ما را از گرسنگی بکشی؟ 

اوّل برای خودشیرینی سنگر فرماندهی می‌روی! 😁


گونی بزرگ بود و سر آن بنده خدا پایین. 

🔰کارش که تمام شد گونی را زمین گذاشت، همه او را شناختند. 

✳️ کاوه بود، فرمانده لشکر.

  

🌹شهید کاوه


#خاطره


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۱

《 منم باید برم 》


بندهاے پوتین اش رامحڪم بست وسرش رابالا گرفت.

دخترڪ پنج سالہ وبانمڪش،همراہ با ڪلاہ ارتشے اش بہ سمتش دویدو پریددر آغوش امن پدر.لبخندے نثار چهرہ ے پاڪ ومعصومش ڪرد ڪہ با چشمان درشتش بہ پدرش خیرہ شدو بابغض گفت:

-بابایے،من آخر نفهمیدم ڪجا میخواے برے!

لبخندش عمیق تر شد:😊

-نازنینہ بابا،بهت ڪہ گفتم،دارم میرم پیش خانم زینب😍

همونطور ڪہ باانگشتاے دستش بازے مے ڪرد،پرسید:

-عمہ زینب ڪجاست؟چرا من و مامان نمے تونیم بیایم باهات؟منم دوست دارم برم پیش عمہ.چرا تهناتهنامیرے؟!🙁

همسرش،دخترڪش را ازبغلش بیرون آوردو مهربون گفت:

-چہ قدر ازبابات سوال مے پرسے!بزار برہ دیرش شد.

نگاهے بہ همسرش انداخت...

خودش مے دانست ڪہ شاید دیگر دخترپنج سالہ اش را نبیند،مے دانست ڪہ دیگرهمسرش را نمیبند تا شیرین زبانے ڪندوخاطرات پاسگاہ را برایش تعریف ڪند.بہ خوبے مے دانست ڪہ دیگر نمے تواند با گرماے خانوادہ اش سرماے دنیارا تحمل ڪند...مے دانست ڪہ دلش براے خندہ هاے دوفرشتہ ے مقابلش پرخواهد زد...

اما دلش قرص بود!دل بے تابش بہ دل بے بے زینب قرص ومحڪم بود.او سنگر را رها نمے ڪرد!تاآخر پاے قول و قرارش وایمیستاد وتاپاے جان نگهبان خیمہ ے عمہ میماند!

آهے ڪشیدوسر خم ڪردتا گونہ هاے سرخ وبرجستہ ے دخترش را بوسہ بزند.بوسہ ے شیرین پدرڪہ برگونہ هایش نشست،چشمانش را بالذت بست وگردن پدرش را با دودست ڪوچڪ وتپلش دربندگرفت وبوسہ ے محڪم وطولانے اے بہ چهرہ اش هدیہ ڪرد.

وقتے دخترڪ چشمانش را باز ڪرد،باصداے گرفتہ اے گفت:

-بابا سوغاتے ام میارے برام؟

لبخند دلنشین و بازوبستہ شدن پلڪهاے پدر،آنقدر خوشحالش ڪرد ڪہ باصداے بلندے خداحافظے ڪردو بہ اتاقش رفت تا بخوابد.☺️

مردخانہ، باخندہ ے تلخے ڪہ برلب داشت،رفتن دخترش را تماشا ڪرد.ڪلاهش را روے سرش گذاشت وساڪش را در دست گرفت ڪہ ناگهان چشمانش بہ دوگوے لغزندہ افتاد.😔

همدم زندگے اش،درحال سرڪوپ ڪردن بغضے بود ڪہ سدراہ گلویش شدہ بود!

لبخند اطمینان بخشے بہ بانوے خانہ زدو درگوشش زمزمہ ڪرد:

- وقتے تهش رو میدونے چراچشماے خشگلت رو بارونے مے ڪنے؟خانم من ڪہ گریہ نمیڪنہ!سرتوبالا بگیر...بہ خودت افتخار ڪن ڪہ چشم بے بے روے ماست...دعاڪن برام،دعاڪن بے بے قبولم ڪنہ.اون وقتہ ڪہ تمام این غصہ ها ازدلامون پرمیڪشن ومیرن.

نگاہ بارانے اش را بہ چشمان مرد زندگے اش دوخت وپر بغض زمزمہ ڪرد:

-دلم برات تنگ میشہ...خیلے!😍😭

 زمزمہ وار گفت:

-من خیلے بیشتر...😔

وقتے پارہ تنش از در خانہ خارج شد،اشڪ هایش سرازیرشدو همراہ با هق هق خفیفے زمزمہ ڪرد:😭

-توام جز فداییان عمہ سادات شدے...

《منم باید برم آرہ برم سرم برہ!

نزارم هیچ حرومے طرف حرم برہ...

یہ روزیم میاد نفس آخرم برہ...

🌷

🌷

پنج ماهے از رفتن همسرش مے گذشت واو تنها توانستہ بود 2بار باهاش همڪلام شود ڪہ بیشتردخترڪش مشغول حرف زدن با شوهرش میشد! 

همان طورڪہ باتسبیح صلوات مے فرستادو دهانش را معطر مے ڪرد، روے مبل نشست ونازنین را صدازد.نازنین باعجلہ بہ سمت مادرش آمد:

-جونم مامانے؟

دلش از صداے بچگانہ ے دخترڪ غنج رفت😍وباانگشت اشارہ ڪرد تا روے پایش بنشیند. نازنین ڪہ روے پاهایش جاگرفت،شروع بہ نازڪردن موهاے خرمایے اش ڪرد:

-داشتے چے ڪارمے ڪردے خشگلم؟

باذوق وشوق جواب داد:

-داشتم براے بابانقاشے مے ڪشیدم.میخوام هروقت اومد بهش نشون بدم تاڪلے خوشحال بشہ.

چشمان مادر،محزون شد!😔در این چند ماهہ تنها مسڪن قلبش،خدا بود...چہ قدر سرنماز دعا مے ڪردواشڪ مے ریخت.چہ قدر از بے بے مے خواست تا هواے شوهرش را داشتہ باشد تا مبادا دخترڪش از داشتن پشتیبان بزرگے چون پدر محروم شود...

اما دودل بود!نمے دانست بہ نداے قلب خویش گوش دهد یابراے آخرت همسرش دعاڪند.

همسرے ڪہ عاشقانہ آمادہ ے دفاع از بانوے دمشق بودو هست وخواهدبود.


باصداے زنگ تلفن📞بہ خود آمد.بافڪراینڪہ شاید خبرے از نیمہ ے زندگے اش شدہ باشد،نازنین را روے مبل رهاڪرد وسراسیمہ بہ سمت تلفن رفت ونفس نفس زنان جواب داد:🙄

-ا...الو؟؟

با صداے مرد غریبہ دنیاروے سرش آوار شد:

-سلام خانم،منزل جناب...

نازنین شاهد تڪ تڪ صحنہ هاے روبہ رویش بود. شاهد لحظہ اے ڪہ مادرش ناباورانہ بہ دیوار سفید روبہ رو خیرہ شدہ بودو بالڪنت اسم همسرش را زیرلب زمزمہ مے ڪرد...او زمانے را ڪہ تلفن از دست مادر افتادو اشڪ پهناے صورتش را پوشاندہ بود،دید...نازنین زجہ هاوگریہ هاے زیادے را دید اما دلیلش را نمے دانست!

دخترڪ قصہ ے ما نمے دانست چرا مادرش مانند نوزادان بے تابے میڪندو مے گرید!


امااین دخترڪ بالاخرہ مے فهمد ڪہ چہ شد،میفهمد ڪہ آن شب بہ مادرش چہ گذشت...او فهمیدڪہ چراچشمان مادر همیشہ نمناڪ وسرخ است...

نازنینہ پدرش،هنگامے ڪہ سوغاتے اش را دریافت ڪرد تمام این جریان را فهمید...سوغاتے اے ڪہ بوے خاڪ وباروت مے داد...بوے خون وشجاعت...بوے پدرش...

واز آن لحظہ بود ڪہ گردنبند یازینب پدر،همیشہ برگردن دخترڪ بود تاآن بوے ناب سرتاپایش را عطراگین سازد..



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۸
از شهید بابایى پرسیدند :
" عباس جان چه خبر ؟
چه کار میـــکنى ؟
"
گفت :
نشود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۰


هفته شهدا از 16لغایت 22 اسفند گرامی باد...:

♓️ شیرصحرا " لقب که بود؟ 


🔸فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد 


🔹وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است. 


🔸 درسال 1335 وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست . 


🔹 فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود . 


🔸 دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند. 


🔹دراسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد وقدرت خود وایران رابه رخ کشورهای صاحب نام کشاند . 


🔸 وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت ، او طی نامه ای به صدام حسین او رابه نبرد در دشت عباس فراخواند صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده و هفتم شده بود.پس ازنبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خورده و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت میگیرد. 


🔹 درسال 62به فرماندهی قرارگاه حمزه وسپس فرماندهی لشکر 23 نیروهای ویژه منسوب میشود. بخاطر رشادتش درجنگ به او لقب "شیرصحرا " دادند. 


🔸وی در عملیات قادر درمنطقه سرسول براثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید . زمان شهادت رادیو عراق باشادی مارش پیروزی پخش کرد. 


🔹 اینهاگوشه کوچکی از رشادت بزرگ مردی بودکه اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند. او سرلشکر شهید "حسن آبشناسان " بود فرمانده شجاع نیروهای ویژه ارتش سرافراز ایران 

هفته شهدا از 16لغایت 22 اسفند گرامی باد...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۴


💠👈👈شهید مرتضی جاویدی معروف به «اشلو» تنها فرماندهی که امام پیشانی‌اش را بوسید،

شهید مرتضی جاویدی

متولد :   1337              

محل تولد : روستای جلیان(فسا) استان فارس

سال ازدواج :  1360                    

تعداد فرزندان :  دو دختر

آخرین عملیات : کربلای 5              

محل شهادت :شلمچه65/11/8



مرتضی جاویدی بین عراقی‌ها معروف شده بود به اشلو! 

از بس که خودش را به سنگرهایشان می‌رسانده و به عربی باهاشان صحبت می‌کرده و می‌گفته: 

«اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! داخل کیفش یک دست لباس نظامی عراقی بود. پر از جای ترکش و خون خشک!😮

«این به چه درد تو می خورد، نجس است.»

گفت:

«من با این لباس، کارهای بزرگ انجام می‌دهم.»

عکسی را نشان داد که با لباس و کلاه عراقی در یک جیپ غنیمتی نشسته بود. 


تعریف می کرد:

«من با همین لباس چند بار به داخل عراقی‌ها رفتم و با آنها نان و ماست خوردم! با این جیپ هم با بچه‌ها در منطقه گشت می‌زنیم. این جیپ را هم از خودشان گرفتم!»


بعد که می‌رفته، می‌فهمیده‌اند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آن‌ها اطلاعات منطقه را بگیرد. از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشته بودند.

آنها هر چند وقت یکبار در رادیوشان بلوف می‌زدند که «اشلو» را کشته‌ایم. اشلو مخفف «ان شی لونک» بود، به معنی حال و روزت چطور است؟!



400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. 

عراق نمی‌خواست تپه را از دست بدهد، اما بچه‌های گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد.


اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کم‌کم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!

آنقدر شهید زیاد شده بود، که می‌گفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمنده‌های ایرانی بیشتر شده است! 

گردان رفته بود و دسته برگشته بود، بله باورش سخته اما مرتضی جاویدی درعملیاتی سخت و طاقت فرسا به نام والفجر2، در منطقه عملیاتی حاج عمران، به همراه نیروهایش در محاصره‌ی دشمن مقاومت جانانه‌ای کرد


در حالی که 4 شب و 3 روز در 40 کیلومتری خاک عراق با دشمن درگیر بودند، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقب عقب نشینی می‌دهد، او پشت بیسیم می‌گوید که قصه احد در تاریخ برای بار دیگر تکرار نخواهد شد و ما تنگه را ترک نمی‌کنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم می شناسند.



💢🔹بعد از عملیات والفجر ۲ فرماندهان جنگ به محضر امام می‌روند. 

محسن رضایی و صیادشیرازی گزارشی از عملیات می‌دهند و به رشادت‌ و قابلیت مرتضی جاویدی و نیروهایش اشاره می‌کنند. 

امام با شنیدن سخنان صیاد از جا برمی‌خیزد و تمام قد می‌ایستد و شهید جاویدی را در بغل می‌گیرد. 

همه‌ی نگاه‌ها به امام بود و لب‌هایی که بر پیشانی مرتضی می‌نشیند و مرتضی در حالی که اشک می‌ریخته است، شروع به بوسیدن دست و بازو و صورت امام می‌کند.


به عنوان حسن ختام از دستنوشته های

شهید جاویدی برای شما مینویسم:


💢🔹(( نمیدانم من چکار کرده‌ام که شهید نمیشوم

شاید قلبم سیاه است. خدارحمت کند حاج مجیده ستوده را ، 

وقتی باهم صحبت میکردیم می‌گفتیم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشیم چکار کنیم ؟ 

واقعا نمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های شهدا نگاه کرد...

واین جاست که ما و جاماندگان از قافله نور باید بگوییم

خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند.))



 💠پ ن۱؛ توسل به این شهید و واسطه کردن اون پیش خدا برای گرفتن حاجت رد خور نداره، امتحان کنید...


💠پ ن۲؛  در رابطه با زندگی این سردار شهید، کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» به قلم «اکبر صحرایی» منتشر شده است که بسیار بسیار زیباست، خواندنش رو به همه‌ی دوستان توصیه میکنم،




ادامه دارد.......

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۴


🌹🌹🌹🌹🌹🌹

طرف مسئول کاروان شهدا بود می‌گفت:

پیکر شهدا رو واسه تشییع می‌بردن؛ نزدیک خرم‌آباد دیدم جلو یکی از تریلی‌ها شلوغ شده، اومدم جلو دیدم

یه دختر 14 ،15 ساله جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟

گفتن: هیچی این دختره اسم باباشو ک این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید


بهش گفتم : صبر کن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا، برمی‌گردوننشون


گفت: نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده، باید بابامو ببینم

تابوت‌ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم

سه چهارتا تیکه استخوان دادم؛


هی می‌مالید به چشماش، هی می‌گفت بابا، بابا...


دیدم این دختر داره جون میده گفتم: دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم

گفت: تو رو خدا بذار یه خواهش بکنم؟


گفتم: بگو


گفت: حالا که می‌خواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟

همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر

اما...

کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد...


استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:

"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم"

.‏

.‏

.‏

.‏

♦️ چقدر ما به شهدا مدیونیم...


الله اکبر وای بر ما که با شهدا چه کردیم


شهدا برایمان حمدی بخوانید که شما زنده‌اید و ما مرده‌ایم


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۱

جلسه هفتگی پایگاه مقاومت شهید طهمورثی(ختم قران کریم و سخنرانی )

1395/12/06


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۶


💫دلم تنگ شهیدانی ست 💔💔💔

که مرا از بهر خویش نمی‌خواهند.


💫دلم تنگ شهیدانی ست 

که مرا با رسم خویش می‌خواهند.


💫دلم تنگ همانان است 

که با پای خویش رفتند و با هزاران تابوت برگشتند.


💫دلم تنگ همانان است که از بهر حفظ من از جان خویش بگذشتند.

نه تنها منتی برمن ندارند که منتم را هم خریدارند

دلم تنگ همانان است.


💫دلم تنگ ستارگان خاکی از افلاک برگشته است


💫دلم تنگ شهیدان ، مدافعان حرم است. . .


🌹💫اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک🌹💫 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۸


‌ ﷽‏


🔴 خوش به حال شهدا نور صفا را دیدند


درشب واقعه مصباح خدا را دیدند


خوش به حال شهدا چشم ز دنیا بستند


در عوض بارگه هفت سماء را دیدند


خوش بحال شهدا بنده شیطان نشدند


در تجلی گه اخلاص خدا را دیدند


خوش بحال شهدا؛وای بحال من و تو


ما کجا و شهدا؛ بین که کجا را دیدند


ما پی تذکره کرب و بلا می گردیم


شهدا شاه ذبیحأ به قفا را دیدند


ما دعای فرج و ندبه زبر میخوانیم


شهدا مهدی خورشید لقا رادیدند


 ماهرویان ره صد ساله به یک شب رفتند


 قدمی پیش نهادند قدما را دیدند

 

خوش بحال شهدا عقده گشایی کردند


 اهتزاز علم عقده گشارادیدند 


دست برسینه نهادند و سلامی دادند


 تاکه  فرماندهی کل قوا  را دیدند


 نام فرمانده کل شهدا عباس است 


 ای خوش آن قوم یل شیر خدا رادیدند…



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۹