پایگاه شهیدبهزادطهمورثی

تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ هست و هر گونه کپی برداری و سواستفاده از تمام جزئیات پیگردقانونی دارد

پایگاه شهیدبهزادطهمورثی

تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ هست و هر گونه کپی برداری و سواستفاده از تمام جزئیات پیگردقانونی دارد

پایگاه شهیدبهزادطهمورثی
ایران شــده گــلـشنـ از روے ڱل شهیــد هرکجـــا گذرے ڪنے بود ڪوے شــهـــیــد
ازخــاڪ وطنـ ز هر ڪجا بردارے اید بہ مۺامـ جـــــانـ از او بۅے شہـــــــیـــد

سلام خدمت دوستان گرامے

(ونزعنا ما فی صدورهم من غل إخوناعلی سررمتقابلین)

ما ائینه دلهای پاک انها را از کدورت کنیه حسد و هر خلق ناپسند بکلی و پاکیزه سازیمـ تاهمه با هم بردار و دوستدار هم شوند



شهیدانـ ائینه پاکی هستند جان را به تن خریدن و .......


پیام های کوتاه
  • ۲۱ اسفند ۹۵ , ۲۳:۴۰
    ......
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۰۰ - نباتِ خدا
    اهان :/
  • ۲۶ مرداد ۹۶، ۱۱:۲۸ - مهندس رضا عباسی
    سلام

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃

💠🍃💠🍃💠

💠🍃💠

💠

☕️ رمان فرمانده من☕️

#عاشقانہ_مذهبے ❤️

#قسمت_دوم



_اشکان اوضاع چطوره ، چرا من تو این وضعیتــ بودم؟


_داداش بذار برات توضیح بدم ، بعد از اینکه با منافقا درگیر شدیم اونا رو خلع سلاح کردیم همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکیشون فرار کرد تو دنبالش رفتی و مبارزه ی تن به تن کردید و متاسفانه اون منافقه تونست بیهوشت کنه ... خیلی دنبالت گشتیم ولی اثری ازت پیدا نکردیم و مجبور شدیم ادامه ی عملیاتو خودمون فرماندهی کنیم ... که جا داره بگم خوشبختانه تونستیم عملیاتو با موفقیت انجام بدیم بعد از اون هم با نیروهای تجسس دنبالت بودیم .

با بغض ادامه داد

_داداش این آخریا دیگه فکر میکریدم از دست دادیمت،یه لبخند زدمو گفتم : دعا میکردی ،میرفتم تمومه آرزومه...


زد رو شونمو گفت : 

_جونم به جونت بسته اس داداش اگه میرفتی فرداش منم میومدم پیشت ... یعنی تو رو از بهشت میاوردم پیش خودم تو جهنم .

در جوابش فقط خندیدم .

این بشر باحال ترین آدمیه که تو زمان ناراحتی به دادت میرسه ...

به مقر فرماندهیمون رسیدیم ... لباسامو عوض کردم . حالم نامساعد بود ... وارد اتاق که شدم همه ی بچه ها دور میز نشسته بودن همه به احترامم پاشدن و احترام نظامی گذاشتن، با صدای رسا گفتم : آزاد.

خب ، از اون جایی که همتون میدونید عملیات ما به پایان رسیده ... میدونم همتون خسته اید و هفت ماهه خواب و خوراک ندارید ... زخمی زیاد دادیم و البته خوش به سعادت شهدامون. خانواده هاتون منتظرن ، مرحبا به غیرتتون که تا آخرش وایستادین ... برای قدردانی یه احترام نظامی براشون گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ...

جلوی آیینه واستادم یه چنگ زدم تو موهام زیر چشام سیاه شده بود .. احساس میکردم سرم گیج میره ... حالم زیاد میزون نبود ... یادم رفت برم پیش دکتر پارسا ، هنوز درست تو حال و هوای خودم نبودم .لباس نظامیمو عوض کردم و لباسای شخصیمو پوشیدم . یه پیرهن سفید با یه شلوار ساده ی مشکی . پایین لباسمم گذاشتم بیرون درو باز کردم تا برم بیرون که اشکان اومد سمتم :

_اوه چقدددد شبیه برادر بسیجیای روشن به دیوار ، سرمه چشاشون خاک پای چادر خواهرا شدی ...

یه لبخند ملیح زدمو گفتم:

_اشکان زیادی شهید دیدی و گرنه منو چه به این قیافه ها..

_نگو حسام ... مثلا بهترین رفیق مونی ها

یاد عملیات افتادم... عملیات خیلی قشنگی که مرز بینش زنده موندن یا شهادت بود...

ناخودآگاه اشک تو چشام حلقه زد . یه بغضی داشت خفم می کرد ... یه ابری توی گلوم هوای باریدن داشت ... با همون صوت بغض آلودم گفتم :

_ از قافله عقب موندم 

_هییی رفیق این طوری نگو میدونی که بی تو هیچم؟؟؟؟؟

همیشه باهاتم داداش...

_حسااام میگما رنگت عینهو گچ شده بیا بریم پیش دکتر پارسا.

_اتفاقا داشتم میرفتم همونجا... راستی !بچه ها رو فردا به تهران اعزام کنید ... حالا که ماموریت تموم شده دلم میخواد زود تر برگردن پیش خونواده هاشون ... پیکر شهدا هم با هواپیما منتقل کنید و زخمی هاهم برای درمان به بیمارستان نیرو انتظامی تهران بفرستید . 

_اصاااعت امر قربان ، حسام خودمون کی برگردیم ؟  و اما من ، نه ما ... تو فردا با بچه ها برمیگردی .. منم باید تا تموم شدن کار همه ی بچه ها بمونم ... مثلا فرمانده اما منم می مونم با تو برمیگردم .

با جدیت گفتم : نه ... تا همین الانم که از خونوادت دور موندی خیلیه ..مادرت چشم براهه... " برمیگردی "

تحکم حرفم اجازه ی هیچ حرفی به اشکان نداد .

در درمانگاهو که باز کردم احساس کردم قلبم فشرده شد بچه  ها رو تختا زخمی افتاده بودن. با دیدن من هر کدوم به نوبه ی خودشون سعی میکردن احترام بذارن و این بیشتر ناراحتم میکرد .

با ملایمت از هر کدومشون حالشونو پرسیدم 

یکی از مجروحا : فرمانــــده ...!

به طرف صدا برگشتن ، علی بود یکی از بچه های گردان که به کتفش تیر خورده بود -بله علی جان !!!

- یا حیـدر ؟؟؟

چشمامو آروم رو هم فشردمو گفتم : یا حیدر 


#یازهرا_پیش_حسین_رو_سفید_شدن_

#رو_پای_ارباب_شهید_شدن_تمومه_آرزومه

#در_خماری_بمانید😬

#خبرای_جدیدی_تو_راهه😇✋🏻


ادامه دارد....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۱


🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃

💠🍃💠🍃💠

💠🍃💠

💠

☕️ رمان فرمانده من ☕️


#عاشقانہ_مذهبے ❤️


✨قسمت اول✨ ‍


💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠 


همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...

تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...


نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم یه وقت گیر افتاده باشیم...

بند پوتینامو محکم بستم لباس نظامی که تنم بود و تکوندم بی سیممو برداشتم تا با بچه ها ارتباط برقرار کنم اما هیچ چیزی دریافت نمی کردم به ریشام، که دیگه الان بلند شده بودن دست کشیدم گرمای طاقت فرسایی بود...

اما باید تحمل میکردم تنها چیزی که عذابم میداد این بود که موقعیت خودمو نمیدونستم شروع کردم به دویدن تا حداقل به یه جایی برسم اما برهوته برهوت بود.... نه ابی نه علفی.... رو زمین نشستم اسلحمو چند بار تو دستم تاب دادم و به فکر فرو رفتم یکم منفی باف بودم... فکرم خیلی درگیر بچه هابود... می ترسیدم یه وقت اسیر شده باشن... اما من چی؟چرا من اینجام؟ 

رد خورشیدو گرفتم وسط اسمون بود... با همون لباسای خاکی، لباس نظامی ، پوتین و...

تیمم کردم و به نماز ایستادم،سخت تشنه بودم ولی ایا تشنه تر از اربابم حسین؟

لبام از فرط تشنگی خشک خشک شده بودن بقدری تشنه ی اب بودم که دنبال سراب می دوییدم تا شب هیچ کاری نتونستم انجام بدم واز طریق بی سیم با بچه ها ارتباط برقرار کنم.

رو زمین دراز کشیدم به اسمون که تو بیابون به ابی لاجوردی میزد و پهنه ی گسترده ای از ستاره ها گرفته بودنش چشم دوختم تشنه بودم،خسته بودم و در راه مانده .

اروم لبای خشکمو به حرکت در اوردمو گفتم،یا زهرا ...


شب رو با سختی به صبح رسوندم حالا دیگه علاوه بر تشنگی گرسنه هم بودم نباید یه جا می شستم نباید مرگو قبول می کردم،با استفاده از قطب نمایی که داشتم به سمت جنوب حرکت کردم حداقل می دونستم با این قطب نما کجا دارم میرم تا ظهر پیاده روی کردم قدمام خیلی کند شده بود .

چشمامو از زور خستگی باز نمی شد پاهام از فرط گرسنگی جون نداشتن بدنم از تشنگی حس داشت نظاره گر بیابونی بودم زرد که افتاب وسطش می درخشید و من، روی زمین ترک خورده..

ایستاده بودم دیگه هیچ حسی نداشتم تعادلمو از دست دادم و با زانو نشستم رو زمین حتی نمیتونستم خودمو تو حالت نشسته نگه دارم...

کنترلی روی حرکاتم نداشتم و با کمر افتادم روی زمین.

اشهدمو زیر لب زمزمه میکردم .اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمد رسول الله  و اشهد ان علیا ولی الله .


دیگه  هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم بدن کرختم از سوز گرما سوخته بود تنهای تنها بودم،اما،اما یه دوست خوب منو می دید دلم بدجوری به همون دوست خوب گرم بود... خدارو میگم، چشمام اروم اروم روی هم رفتن حالا دیگه چشمامم دیگه باز نمشدن،به این میگن مرگ تدریجی  دلم هوای مادرمو کرده بود؛به اون نگاهش که به صد تا لیوان اب تگری می ارزید واسه بابام حتی اشکی هم واسه ریختن نداشتم  

با اینکه از زور خستگی نمی تونستم تکون بخورم اما هنوز می تونستم بشنوم، یه صدای مبهم ؛ خیلی مبهم از دور تو گوشم زنگ میزد این صدا هر لحظه نزدیک تر میشد چشمامو نمیتونستم باز کنم فقط گوش میدادم دیگه بقدری نزدیک شده بود که براحتی میتونستم تشخیص بدم این صدا صدای هلی کوپتره صداش گوش خراشتر شد.

نزدیکه نزدیک تمام بدنم از بادی که هلی کوپتر به راه انداخته بود میلرزید صدای بچه ها بود. ناخوداگاه یه لبخند ملیح زدم صدای پریدن یکی از بچه ها از هلی کوپترو شنیدم.شکرت ای امید ناامیدان

_حسام داداش حالت خوبه؟ چرا چشاتو باز نمیکنی؟

با صدای تحلیل رفته ای گفتم  زندم... 

_اشکانم داداش،حالت خوبه؟؟؟

سرمو گرفت رو زانوش و چند قطره اب چکوند رو صورتم حس خیلی خوبی بود چشمامو باز کردم،تار میدیدن.

چند بار پلک زدم تصویر اشکان برام واضح تر شد... چشمام التهاب خاصی داشت خواستم ازش بپرسم عملیاتون چی شد که انگار از تو چشمام خوند و با صدای محکم گفت یا حیدر منهدم شدن 

تو پوست خودم نمیگنجیدم بقدری خوشحال شدم که نمیتونستم ابرازش کنم انگار با این خبر کله خستگیام رفع شده بود.اشکان کمکم کرد تا بیاستم..... لبای ترک خوردم خودشون مصداق تشنگی بود برام اب اوردن باورم نمیشد. چند جرعه از ابو که خوردم با تمام وجودم گفتم یا حسین؛از هلی کوپتر که بالا رفتم بچه ها احترام نظامی گذاشتن همشون خوشحال بودن اینو به وضوح می شد تو چهرشون حس کرد.



#ادامه_دارد...



〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۲


‍ شهید مدافع حرم 🌷سید مرتضی موسوی🌷


☀️تولد ۱۳۷۷/۱/۱


🕊شهادت ۱۳۹۵/۵/۱۱


💔محل شهادت  حلب  سوریه


مزار تهران بهشت زهرا  (س)


فرزند سید حیدر موسوی


📎مرتضی از بچگی عاشق هیئت و روضه بود وهمیشه حضوری 


فعال در مجالس عزاداری داشت 


مرتضی قبل رفتن واقعاً تغیر ڪرده بود وفقط حرفش این بود ڪہ من 


باید برم  سوریه


خلاصه  مرتضی هر روز میومد و التماس میڪرد تا پدرو مادرم راضی


بشن بذارن بره سوریه 


ولی مادرم چون خیلی وابسته داداشم بود به هیچ عنوان راضی 


نمیشد


شب ها ڪه میومد خونه با مادرم حرف میزد و میگفت مادرجان من 


باید برم از حرم عمه ام حضرت زینب (س) دفاع ڪنم و


همینطور اشڪ میریخت


تا این ڪه مادرم را راضی ڪرد وبا خوش حالی عازم شد 


📎به نقل از برادر شهید🌷


🌹🌹🍀🍀🌹🌹🍀🍀🌹🌹


#خاطراتـــــــ_شهدا 

#شهید_مطهرے


☘دقّت در بیت ‏المال🍀


یڪے از ڪارڪنان دانشڪده الهیات، درباره رفتار استاد مطهرے می‏گوید:


بنده از سال ۱۳۳۷در خدمت استاد مطهرے بودم. ایشان اتاقے در ڪنار اتاق شوراے دانشڪده داشتند. 

وقتے استادان دانشڪده جلسه داشتند یا ورقه‏ هاے امتحانے راتصحیح می‏ڪردند، تا ساعت سه بعدازظهر در همان اتاق مےماندند و از سوے دانشڪده براے آن‏ها ناهار و نوشابه و میوه مے‏آوردند، اما استاد مطهرےوقتے ظهر می‏شد، به اتاق خودشان تشریف می‏بردند. 


همیشه مقیّد بودند اوّل نماز بخوانند، سپس ناهار مختصرے ڪه معمولاً نان و پنیر و یا نان و انگور بود و از منزل همراه مے‏آوردند، صرف ڪنند. 

استادان و مسؤولان اصرار می‏ڪردند ڪه استاد مطهرے به اتاق شورا برود و از ناهار دانشڪده ڪه مثلاً چلوڪباب برگ و غیره بود، صرف ڪنند، اما استاد قبول نمےڪردند و عذر مےآوردند ڪه: 


«غذاے من مخصوص است و غذاے دانشڪده با من سازگار نیست»، امّا اظهار نمےڪردند ڪه چرا از غذاے استادان نمےخورند. 


من علتش را مے‏دانستم، استاد نیز گاهے مےگفتند: 

«این ناهارها، حقّ خدمتگزاران و از بیت ‏المال است. استادانْ حقوق خوبے دارند، خودشان بروند از بازار بخرند و بخورند. این غذا حقّ ضعفاست».


🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۶


خاطراتی از 

#شهید_مهدی_زین_الدین



1) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

4) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

5) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

6) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»

💫💫💫💫💫💫💫💫💫💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

💐💐💐💐💐💐💐💐💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.


10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۷

ڪربلا دارالنعیم زینب است...

کعبہ خود تحت حریم زینب است


عمر زینب فخر مولا بود و بس

 او به زهرا المثنی بود و بس...



#وفات_ام_‌المصائب

#حضرت_زینب_س_تسلیت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۸


🔴🔴 


👈شهیدی که نشانی قبر خود را داد

*شهید حمید عربنژاد*


👈شهیدی که قرضهای یک نفر را داد 

*شهیدسید مرتضی دادگر درمزاری*


👈شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت 

*شهید محمدرضاشفیعی* ۱۴ ساله


👈شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت 

*شهید محمودرضا ساعتیان*


👈شهیدی که در قبر خندید 

*شهید محمدرضا حقیقی*


👈شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند 

*شهید عباس صابری*


👈شهیدی که روز تولدش شهید شد

*شهید سید مجتبی علمدار*


👈شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد

شهید مستجاب الدعوه *سید مهدی غزالی*


👈شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید 

*شهید علیرضاحقیقت*


👈شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست

*شهید نادر مهدوی*


👈شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است

*شهید هادی ثنایی مقدم* ۱۵ ساله 


👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود

 *شهید رخشانی* از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد


👈شهیدی که *سیدحسن نصرالله* سخنرانی خود را با نام او نامگذاری کرد

*شهید احمدعلی یحیی*


👈شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد

*شهید سیداحمد پلارک*


👈شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت 

*شهید رجبعلی غلامی* از افغانستان


👈شهیدی که سر بی تنش سخن گفت

*شهید علی اکبر دهقان*


👈شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد

*شهید بروجعلی شکری*


👈شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود 

*شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز*


👈شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید

*شهید مهدی خندان*


👈شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" ایرانی بودنش محرز شد

از شهدای گمنام هستند


👈شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید 

*شهید حاج اکبر صادقی*

👈شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندان و در *وصیت نامه* خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه  شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم 

تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی

👈 *شهید حاج علی محمدی پور* فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان

 

و چه بسیارند


👈شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرمی که .....


🌷 *برای شادی روح همه شهدا صلوات💐

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۶


🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

 ‍ "دلــــــم گرفته آی شهدا"😔


دلم گرفته ای دوست هوای گریه بامن 

دلم گرفته ای دوست

 

📞 وحید،وحید ،محمد...


📞حاجی جان صدای منو می‌شنوی...


 وحید،وحید ،محمد...


وحید جان به گوشم...


 اوضاع خیلی خرابه برادر.....


محاصره تنگ تر شده ...


اسیرامون خیلی زیاد شده اخوی....


خواهرا و برادرا رو دارن قیچی می کنن ....


دشمن مدام شیمیایی  می زنه بچه‌ها ماسک ندارن حاجی....


 برادر!شهدا تذکر دادن ولی انگار دیگه اثری نداره ...


عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده ...


داداش


فکر نمی کنم  هنوز نیمه ی راهم باشیم ....


حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنین تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه...


ولی کو  گوش شنوا اخوی ...


 برادرامون چشاشون پره گناهه......


همش می گیم برادر نگاهت ،برادر نگاهت ....


حاجی این ترکش های گناه فقط قلبو میزنه ...


کمک می خوایم ،پس چی شد نیروی کمکی ؟ .......


 برو به بچه ها و شهدا بگو کمکـــــــ برسونن...


داری صدا رو .......


دلای بچه‌ها خالی از ایمانه مهمات برسونید....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۱۵


‍ 🌹مناجات زیبای دکتر چمران 👌


🔶خدایا ... 🙌


🔹از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت


🔹اما شکایتم را پس میگیرم ...


🔹من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..


🔹گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،


🔹معنایش این نیست که تنهایم ...

معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...


🔹با تو تنهایی 🚶معنا ندارد !


🔹مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!


❤دوستت دارم ،خدای خوب من



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۰